
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست
و در حالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شده بود.
نظرات شما عزیزان: